آن زمزمه های عاشقانه ام...

دست نوشته های نویسنده

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 10
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1




خدایا

 


 
آدمها چه راحت با جابجايي يک نقطه از خدا،جدا ميشن

نويسنده: اختاپوس تاريخ: چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:اندیشه ی نیک, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

تنهایی

احساس کردم دیوار چین روی سرم خراب می شود.آنقدر صدایش برایم گوشخراش

بود که از جا پریدم.

صدای فریاد بی بی خدیجه بود که می گفت:

دوباره نمازت قضا شده است! تا لنگ ظهر خوابیده،خجالت نمی کشد...

تا وقتی که بابا،ماما خونه بودند بیدار بودم،تا رفتن آنها دوباره خوابم برد.

با بی میلی بیدار شدم،حوصله ی غرو لندهای  بی بی را نداشتم انگار هیچوقت نمی خوابد !

مثل جغد شب!

وقتی نباشد هم چقدر زود دلم برایش تنگ می شود!

مثل همیشه صبحانه روی میز آماده است به اطرافم نگاهی می اندازم پر از تکرار،تنهایی .

قربونت برم ،چشماتو خوب شستی،صورتتو با حوله خشک کردی،بیا برات لقمه بگیرم...

عجیب است چرا بی بی نمی فهمد من بزرگ شده ام مگر او مرا نمی بیند؟یادم آمد

چشمهایش  نا بیناست.

کسل بودم . دلم می خواست دوباره بخوابم !

بی بی هم یکریز حرف میزد. بعضی موقع دلم میخواست دهانش را بدوزم...اما دلم

برایش می سوخت او غیر از من کسی را نداشت!

خیلی وقت است بزرگ شده ام ! اما کسی مرا نمی بیند ،بی بی هم که

چشمهایش کور است.

هوا دیگر تاریک شده بود باران شدیدی می آمد ، و من چقدر هوای بارانی را دوست داشتم،من و

بی بی خدیجه کنار پنجره،چه صفایی دارد،برایش می گفتم از دانه های درشت باران،از چگونه

برخورد آنها با زمین،و بی بی کیف می کرد او همیشه می گفت: تو چشمهای منی.

صدایی در خانه پیچید،صدای پای با با ،ماما چقدر صدای پایشان را که با هم بودند دوست داشتم!


به بی بی گفتم:


چایشان آماده است؟

به علامت رضایت خنده ای کرد.


سلام بانوی خانه!


صدای بابا بود و با یک بوسه سریع از من جدا شد.چقدر صدای بوسه اش روی گونه ام سنگینی

می کند ای کاش به جای بوسه ی سریع مرا یک لحظه در آغوش می کشید و عطر تنش را با

گرمی نفسهایش به من می داد.


هزار بار گفتم پنجره رو باز نکن هوا کثیفه ! پر از گردو غبار !


این صدای مادر بود:

عجیب است !چرا مادر هیچوقت بارانهای دخترش را نمی بیند؟


با عصبانیت بی بی خدیجه را پرتاب کردم محکم به دیوار خورد صدای آهش را فقط من شنیدم

،تمام پیچ ،مهره هایش کف سالن پخش شد،مادر گفت:


بابا دیگر حق ندارد درستش کند!


خود را به اتاقم رساندم و روی تخت ولو شدم.


چند ساعتی می گذشت با صدای فریاد مادرم از خواب بیدار شدم که داشت چمدانش را روی


پله ها جابجا میکرد:

دیگر بر نمی گردم...

و صدای گوشخراش بابا:

به درک...

امروز جمعه است،هر چه نگاه می کنم بی بی را نمی بینم!


یادم آمد که بی بی در سالن است،میروم که او را بیاورم:


ای کاش مادر می دانست که بی بی بدون پیچ ، مهره هایش هم مرا تنها نمی گذارد.

نويسنده: اختاپوس تاريخ: چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

منم یک زن...


Hamtaraneh.com

نويسنده: اختاپوس تاريخ: شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:اندیشه ی نیک, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

چتری برای دو نفر...

آپلودسنتر آپ98


قایقی شکسته ام

دلت دریای من

مرا مرز میدهد...

پریشانم, طوفانی

دردی در نهان دارم

باید بروم...

دریا را موج می دهم

آتش را باد

من همه خاکسترم

خاکستر سوخته خود

طوفانی ات نبینم

نه موج , نه آتش, نه باد

باید بروم...

می خواهم که آرام ببینمت

بر من بخواب

تن من بستر شانه های تو

می خواهم زمینت باشم

گهوار ه ای آرام برای تو

با هر که خواهی باش...

می خواهم چتری باشم

چتری برای تو...

سایه بان سرت

با هر که خواهی باش...

نويسنده: اختاپوس تاريخ: سه شنبه 27 دی 1390برچسب:عاشقانه,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

آن زمزمه های عاشقانه ام...

بروودیگر نمان...

 

واژه سختی است...

چه بگویم!


 


ادامه مطلب
نويسنده: اختاپوس تاريخ: دو شنبه 26 دی 1390برچسب:زمزمه های عاشقانه,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

خیال ناتمام...

یک خیالی

خیال ناتمام...

که خیمه می زنی

بر تمام هستیم...

 


ادامه مطلب
نويسنده: اختاپوس تاريخ: دو شنبه 26 دی 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

بر من بتاب...

یک امشب را

بر من بتاب

ای ماه من...

مست من باش...

 

 

 

آن مجنون دیوانه , رقاص تمام شب است 

می رقصد وفضایت پر از عطر لیلا میشود

تمام امشبت را بر من بتاب...

ماه من باش...

امشب را فرهاد است

آن کوهکن تیشه به دست

حک میکند نام تو را...

 

چه بی محابا...

تمام شهرتش مال من است...

بر من بتاب ای ماه من...

 

 

 

نويسنده: اختاپوس تاريخ: دو شنبه 26 دی 1390برچسب:عاشقانه,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

چه زیبا افلاطونی شدی...

من وقتی دلم تنگ میشود

هیچ نمی گویم...

وقتی نفسهایم کوتاه ...

آرام اسمت را بر زبان می آورم

این برای من کافیست...

درود بر تو چه زیبا افلاطونی شدی...

 

نويسنده: اختاپوس تاريخ: دو شنبه 26 دی 1390برچسب:زمزمه های عاشقانه,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

من از آشنایان می هراسم


آنان مرا رنج می دهند...

نويسنده: اختاپوس تاريخ: جمعه 1 دی 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

منم یک کت شلوار...

منم ,یک کت شلوار

 چه شیک وناز

امشب محفل است

ومن پوشیده بر تن این شبم...

باوقارو پر از غرور ...

میهمانی به پایان خود رسید

ومن همچنان

اتو خرده و شیک...


نويسنده: اختاپوس تاريخ: جمعه 1 دی 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

تو دیگر شانه هایت را از بی سروسامانی هایم نگیر ای همیشه دیوار من...

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to sarzaminshogh.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com